نوشته اند: روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند.
دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن
چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از
این برخورد و مواجهه دیوجانس، برآشفت و گفت: - این چه رفتارى
است که تو با ما دارى؟ آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى؟
- آرى، بى نیازم .
- تو را بى نیاز نمى بینم . بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات، آسمان است .
از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .
- اى شاه! من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند . تو بنده
بندگان منى .
- آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟
- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود کرده ام؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند
و تو را به هر سو که بخواهند مى کشند. برو آن جا که تو را فرمان مى برند؛ نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى .
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟ - - - طالب
مردى چنینم کو به کو