شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

تلاوت انلاین قران


 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

سلام و صلوات خدا بر رسول گرانقدر اسلام و اهل بیت پاک و مطهر ایشان.

گروه اینترنتی شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

یک ایمیل متفاوت از ایمیل های رایج در اینترنت:
میدونم شایدبرخی از دوستانی که این ایمیل رو دریافت میکنند ممکن است چندان خوشحال نشوند ولی به  خاطر اونایی که از دریافت این ایمیل خوشحال میشوند ازتون پوزش میخواهم
 

ماخذ:سایت پارس قرآن
 

شماره متن سوره عبدالباسط قاریان متفرقه
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۵۰
۵۱
۵۲
۵۳
۵۴
۵۵
۵۶
۵۷
۵۸
۵۹
۶۰
۶۱
۶۲
۶۳
۶۴
۶۵
۶۶
۶۷
۶۸
۶۹
۷۰
۷۱
۷۲
۷۳
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۷۸
۷۹
۸۰
۸۱
۸۲
۸۳
۸۴
۸۵
۸۶
۸۷
۸۸
۸۹
۹۰
۹۱
۱۲
۹۳
۹۴
۹۵
۹۶
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۱۰۱
۱۰۲
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۱۰۸
۱۰۹
۱۱۰
۱۱۱
۱۱۲
۱۱۳
۱۱۴
الحمد
البقرة
آل عمران
النساء
المائدة
الأنعام
الأعراف
الأنفال
التوبة
یونس
هود
یوسف
الرعد
إبراهیم
الحجر
النحل
الإسراء
الکهف
مریم
طه
الأنبیاء
الحج
المؤمنون
النور
الفرقان
الشعراء
النمل
القصص
العنکبوت
الروم
لقمان
السجدة
الأحزاب
سبأ
فاطر
یس
الصافات
ص
الزمر
غافر
فصلت
الشورى
الزخرف
الدخان
الجاثیة
الأحقاف
محمد
الفتح
الحجرات
ق
الذاریات
الطور
النجم
القمر
الرحمن
الواقعة
الحدید
المجادلة
الحشر
الممتحنة
الصف
الجمعة
المنافقون
التغبن
الطلاق
التحریم
الملک
القلم
الحاقة
المعارج
نوح
الجن
المزمل
المدثر
القیامة
الإنسان
المرسلات
النبأ
النازعات
عبس
التکویر
الإنفطار
المطففین
الانشقاق
البروج
الطارق
الأعلى
الغاشیة
الفجر
البلد
الشمس
اللیل
الضحى
الانشراح
التین
العلق
القدر
البینة
الزلزال
العادیات
القارعة
التکاثر
العصر
الهمزة
الفیل
قریش
الماعون
الکوثر
الکافرون
النصر
لهب
الإخلاص
الفلق
الناس
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
تلاوت
 


 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

کاری نکنیم روز محشر، شرمنده شهدا باشیم

 

 

 
 
 

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

 

دو راهی


 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

سلام و صلوات خدا بر رسول گرانقدر اسلام و اهل بیت پاک و مطهر ایشان.

گروه اینترنتی شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

جان بلانکارد   از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. و به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول  جان  توانست نام صاحب کتاب را بیابد:   دوشیزه هالیس می نل   با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

 

 جان  برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود . در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.   جان   درخواست عکس کرد ولی با مخالفت   میس هالیس   روبه رو شد. به نظر هالیس اگر  جان  قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت  جان  فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :

 

  7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک   هالیس نوشته بود :    تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.   بنابراین رأس ساعت 7  جان  به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:   زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود، و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد, اما به آهستگی گفت  ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟  بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور می شد، من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

 

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: من  جان بلانکارد  هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

 

او گفت که این فقط یک امتحان است

  

واقعا اگر شما در این دو راهی قرار می گرفتید چه می کردید؟
 

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

لنگه های چوبی درب حیاطمان؛
گر چه کهنه اند و جیرجیر می کنند؛
ولی خوش به حالشان که لنگه ی هم اند .

گروه اینترنتی شمیم وصل

خداروشکر ما دیگرفقیر نیستیم
 دیروز پزشک روستا گفت:
چشمان پدرم پر از آب مروارید است!!!!
 
 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 
 
 
 

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

 

کودکی


 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

سلام و صلوات خدا بر رسول گرانقدر اسلام و اهل بیت پاک و مطهر ایشان.

گروه اینترنتی شمیم وصل

گروه اینترنتی شمیم وصل

پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
...
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
·
·
·
· غصه هرگز فرصت جولان نداشت
· خنده های کودکی پایان نداشت

· هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
· ثروت هر بچه قدری تیله بود

· ای شریک نان و گردو و پنیر !
· همکلاسی ! باز دستم را بگیر

· مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
· آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

· حال ما را از کسی پرسیده ای؟
· مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

· حسرت پرواز داری در قفس؟
· می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

· سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
· رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

· رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
· آسمان باورت مهتابی است ؟

· هرکجایی شعر باران را بخوان
· ساده باش و باز هم کودک بمان

· باز باران با ترانه ، گریه کن !
· کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

· ای رفیق روز های گرم و سرد
· سادگی هایم به سویم باز گرد!

 

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

اگـر امـشب هم از حوالی دلم گذشتـی،

آهسته رد شو


غم را با هزار بدبختی خوابانده ام...

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

برای بعضی از جبهه رفته ها

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

 

 

دیروز پشت خاکریز بودیم و امروز در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.
جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد...

 

 

 گروه اینترنتی شمیم وصل

 

 
 
 
 

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

 

اگر میتوانستم

 
گروه اینترنتی شمیم وصل
 
گروه اینترنتی شمیم وصل
سلام و صلوات خدا بر رسول گرانقدر اسلام و اهل بیت پاک و مطهر ایشان.
گروه اینترنتی شمیم وصل
گروه اینترنتی شمیم وصل
 
اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم  کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم  حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود  و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده ! در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم !  پای صحبت های پدر بزرگم می نشستم  تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را  نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی  بیشتر می خندیدم هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم  و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم
 و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری  بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ،  آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم !!!

 
نوشته ای از : ارما بومبک
 
گروه اینترنتی شمیم وصل
 
 گروه اینترنتی شمیم وصل
اگر نیوتن موبایل داشت
گروه اینترنتی شمیم وصل
گروه اینترنتی شمیم وصل
چــــــــرا به لوله ای که آب از آن خارج می شود می گوییم "شیر"؟

در سال های دور ایران؛ تنها دوشهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند
که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند. و در کلان شهری مثل تهران مردم از آب
چاه که تمیز و سالم نبوداستفاده می کردند.

در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود.
یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بود (وهست)
 و متعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمیشد.
او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند.
پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا
مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد.

در هر کشوری حیوانی که برای آنها مقدس است را بر سر خروجی آب
می گذاشتند. مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کنند.
او دید در اتریش، هر جا خروجی آب است؛ سردیسی از شیر هست.
پس بر سرچشمه آب که برای مردم فراهم کرد، سر شیری گذاشت و
مردم هروقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتند، می گفتند: رفتیم از سر شیر آب آوردیم!
 
 
 
 
 
 
گروه اینترنتی شمیم وصل
 
 

پر پرواز


 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

سلام و صلوات خدا بر رسول گرانقدر اسلام و اهل بیت پاک و مطهر ایشان.

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 

پر پرواز

 

 

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟» کشاورز که ترسیده بود گفت: «سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.»

شرح
گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم (البته شاخه‌های زیر پای خودمان، نه زیر پای دیگران!) چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟ آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟ آیا ریسک می‌کنید؟ آیا کارمندان خود را می‌شناسید؟ آیا تلاش می‌کنید استعدادهای آنان شکوفا شود؟ یا به خاطر ترس از پریدن و پرواز، آنان را به شاخه‌هایی از سازمان وابسته می‌کنید؟ آیا بهتر نیست کارکنانتان توانمند و چالاک باشند در عین حال جَلد سازمان؟ آیا نقاط قوت و استعدادهای سازمان خود را می‌دانید؟ آیا به استقبال تهدیدها می‌روید یا همواره به شکلی محافظه‌کارانه به حفظ وضع موجود می‌اندیشید؟ در رویارویی با تهدیدها و مشکلات است که سازمان می‌تواند استعدادها و توانایی‌های خود را بروز داده و توسعه دهد

 

گروه اینترنتی شمیم وصل

 
 
 
 

 

گروه اینترنتی شمیم وصل